روی مبل نشستهام. خیره ماندهام به نور خورشید که پاورچین پاورچین از روی فرش کنار میرود. صدای استاد شجاعی توی گوشم میپیچد” دوران ما، دوران انصار و مهاجرین هست.” نقطهی اشتراکمان چیست؟ ته قفسههای تاریخ ذهنم را بیرون میکشم و بازخوانی میکنم. چیزی پیدا نمیکنم.
"مکهایها که هجرت کردند به مدینه پیامبر فرمودند: اموالتون را با مهاجرین نصف کنید. هر کی میتونه خونه بده، هر کی میتونه پول بده و عظمت انصار به این بود که واقعاً سهیم کردن همهی اونها را در اموال خودشون."
شلاق حرفهایش بر جانم مینشیند. حرارت زیر پوستم میدود.در خودم میجوشم. به غلیان میآیم. تبخیر میشوم. میبارم و تشنهتر از قبل گوش میسپارم. ” الان دقیقاً تاریخ داره تکرار میشه. ما جزء انصار هستیم. به برکت وجود رهبری کشورمون در امن و امان هست. اون جاهایی که شیعیان و مسلمانان مورد تجاوز، غارت و خشونت هستند ما باید الان بهشون نصرت بدیم.”
ضربهی نهایی را فرود میآورد. “چه کار قشنگی کردن بانوان طلا آوردن. هر کس میتونه کمک بکنه.” پرندهی گریز پای خیالم پرواز میکند. بر فراز دریا دلانی که در آن برهه طلاهای میلیاردیشان را بخشیدند، خانهی نوسازشان را دادند، ماشینشان را فروختند و…
یاد کودکی که پوست تنش، پردهای نازک بر استخوانهایش کشیده در ذهنم جان میگیرد. ترس از وجودم عبور میکند. چشمانم را میبندم. تا چند دقیقهی پیش در روزمرگیها غلت میزدم. در سر هزاران استدلال ردیف میکردم برای کمک کردن؛ اما در دل هزاران سوال وجودم را متزلزل میکردند. شعلهای در عمق جانم برافروخته شد. همه چیز را از خاطر برده بودم، نمیدانم شاید چون در خاطرم دواندهاند نه در قلبم.
آیا تصمیمهای بزرگ منتظر میمانند تا من به آنها چنگ بزنم؟
اگر فرصتها را در غفلت بگذرانم و بهرهای از آن نصیبم نگردد چه کنم؟
✍🏻میم^_^نون
#به_قلم_خودم
#مرگ_بر_اسرائیل
#غزه
https://eitaa.com/avayghalam