میان صبر و دعا
دو روزیست که دل درد رهایم نمیکند. دوست دارم علت را بدانم.
حرف مادر در گوشم میپیچد: ” اگه دیدی خوبم هستی و درد نداری فعلا تا یک ماه کار سنگین نکن، استراحت کن بالاخره یک تیکه از بدنت کم شده.”
به این پانزده روز گذشته فکر میکنم؛ نزدیک ده روزش را مشغول مریضداری بودهام. پسرها یکییکی ویروس را به هم تعارف کردند.
درد زبانم را به گلایه باز میکند. درِ گوشی به خدا غر میزنم.
تلفن زنگ میخورد. نام فاطمه روی صفحه است.
خجالتزده میشوم.
یاد آن روزها برایم زنده میشود؛ همان روزهایی که درد شیمی درمانی فاطمه را گره میزدیم به گُل دعا.
چکهچکه سُرُم در رگهایش میدوید و رنگ پریدهاش را کمی برمیگرداند.
تن نحیفش میلرزید و ما چنگ میزدیم به نذر برای سلامتیاش.
نمیدانم سلامت این روزهایش را مدیون صبوری و روحیهی خوبش بدانم یا دعاهای گم شده میان اشکهایمان، شاید هم هر دو.
سخت بود؛ اما گذشت. هنوز بدنش توانایی گذشته را ندارد؛ اما لبخندش برگشته.
کاش یادم نرود، چون میگذرد، غمی نیست.
✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam