کابوس عطش
وسط جاده ایستادهام. صدایی از دور میآید: “شای عراقی، شای عراقی” بوی خاک و فلافل در هم میپیچد. آفتاب، سایهها را بلعیده. شوره بر لباس زائران نقش و نگار زده. گرما عطش به جانم نشانده.
نوای “الى الله سفره الى الله، حسیناه بدمنه حسیناه، مشیناه دربک مشیناه، الى الله، الى الله…” گوشم را نوازش میکند و قلبم را میلرزاند.
پسرکی کنار جاده ایستاده و میگوید: “مای بارد” میخواهم به سمتش بروم و گلویی تازه کنم؛ اما انگار پاهایم را به زمین چسباندهاند. زائران به سرعت از کنارم عبور میکنند. کسی مرا نمیبیند. صداها محو میشوند. دوباره تلاش میکنم تا جلو بروم و باز…
انگار کسی هُلم بدهد روی زمین پخش میشوم. فریاد میزنم و از جا میپرم. عرق سردی بر پیشانیام نشسته. قلبم با تمام توان بر سینه میکوبد.
نگاهی به اطراف میاندازم. اینجا خانه است و همه چیز سر جای خودش. خدا را شکر… فقط یک خواب بود.
میچرخم تا لیوانی آب بر حلق خشکیده برسانم. نگاهم روی چفیه، تسبیح و گذرنامهام میماند. دلم آشوب میشود. اگر امسال جامانده شوم چه کنم؟
چنگ میاندازم به چفیه و تسبیح. سرم را روی بالشت میگذارم و چفیه را روی صورتم میکشم. بوی خاک کربلا هنوز در جانش مانده. مشامم را پر از حس نابش میکنم. اشک روی گونهام میلغزد. آرام میگویم: “آقا بطلب.”
دانههای تسبیح را یکییکی از میان انگشتانم عبور میدهم و به یاد مشایه ذکر میگویم.
✍🏻میم^_^نون
#اربعین
#به_قلم_خودم