نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

صدای ایمان

08 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

حرف از کم شدن ایمانش که می‌شد، می‌گفت: ” شکم خالی که این چیزا سرش نمی‌شه، وقتی فقر وارد خونه بشه، ایمان از در دیگه بیرون می‌ره.”
این تصویر گواهی‌ست بر دروغین بودن چنین اندیشه‌ای.
اگر ایمان در جان ریشه دوانده باشد، نه آتش جنگ می‌تواند آن را بلرزاند و نه فقر.
این‌جا کنار آوار خانه‌ و گرسنه، سجاده‌ می‌گسترانند.
با دل‌هایی گرم، دست به سوی معبود می‌گشایند و این‌گونه ایمانشان را فریاد می‌زنند.
✍🏻میم^_^نون
#غزه
#مرگ_بر_اسرائیل
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

دل بده

08 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

طلبگی برای خودش عالمی دارد. در آغاز کار به هر دانشی یک ناخنک می‌زنی.

 یک جرعه شربت از ادب و اخلاق را به تو می‌چشانند؛ طعم شیرینش رذالت را می‌برد. تن می‌دهی به ریاضت تا روحت جلا یابد. 

توی دریای فقه شنا می‌کنی. دل سبک می‌کنی از شکّیّات.

 یک پرس ادبیات عرب با چاشنی عروضی پیش رویت می‌گذارند. فهمیدن صرف و نحو در وجودت به غلیان در می‌آید و معنا را از دل قواعد بیرون می‌کشی.  

گاهی سخت است؛ اما با چای قند پهلوی حوزه فراموشش می‌کنی. گرمایش مرهمی می‌شود برای خستگی‌هایت.

هم مبحث می‌شوی تا عقاید را با جان دل بپذیری و متوجه نمی‌شوی چه زمانی از بحث و اشکال؛ بذر همدلی می‌روید.

این تازه آغاز راه است. دنیایت شکل جدیدی می‌گیرد؛ زیبا و نورانی.

راه علم هنوز باز است. علمی که خدا را در آغوش می‌کشی و دستت را در دست امامت می‌گذاری.

درهای حوزه هنوز باز است. مبادا از سفر به سوی حقیقت جا بمانی. 

بیا و نامت را در دفتر طلبگی میان سطرهای خالی بنویس…

✍🏻میم^_^نون


به_قلم_خودم

تبلیغ_طلبگی

 نظر دهید »

سرزمین شهادت

06 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

برای بار چندم است که درخواست می‌کند؛ نمی‌دانم؟ وسایلش را از کوله بیرون می‌کشم. لیست داخل گروه کلاس خلاقیت را بلند می‌خوانم: “چوب بستنی، خط‌کش، قیچی‌ کاغذ‌رنگی، مقوارنگی، چسب و…” او یکی‌یکی وارسی می‌کند: “همه‌اش کاملِ”
دوباره همه را توی کوله جا می‌دهم.
کوله‌اش را روی شانه‌‌های کوچکش می‌اندازم. به سمت در می‌رود و من دلم غنج می‌زند برایش. فکر بزرگ شدنش ذوق زده‌ام می‌کند.
به سمتم می‌چرخد: “مامان ناهار چی درست می‌کنی؟” بوسه‌ای روی پیشانیش می‌نشانم: “چی دوست داری برات درست کنم؟”
صدای شیون و گریه کودکی می‌آید. نگاهم روی صحنه‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شود، می‌ماند.
مادرانی در دوردست‌ها که دلبندانشان را راهی صف غذا می‌کنند. درونشان آشوبی برپاست. تلخی لبخندهایشان به جانم می‌نشیند. نور امید ته دل‌هایشان می‌درخشد. شهید شدن، این‌جا یا آن‌جا برایشان چه فرقی می‌کند؟! تیر کار را تمام کند یا گرسنگی؟!
اشتیاق کودکان بغض می‌شود در گلو، بغضی گلوگیر. صدای تیر یا موشک در گوششان می‌پیچد؟ اشک روی گونه‌ی کدامشان می‌غلتد؟ مادر یا کودک؟
دستش را در دستم می‌گذارد و از آن سرزمین جدایم می‌کند؛ برمی‌گردم وسط حال. همه جا امن و امان است، خبری از گرسنگی و موشک نیست. شرمنده می‌شوم؛ شرمنده‌ی خودم. چقدر همه چیز برایم عادی شده؟! چقدر راحت و بدون دغدغه روزهایم را سپری می‌کنم؟!
✍🏻میم^_^نون

#به_قلم_خودم

#غزه

#مرگ_بر_اسرائیل

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

دروان ما

03 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

روی مبل نشسته‌ام. خیره مانده‌ام به نور خورشید که پاورچین پاورچین از روی فرش کنار می‌رود. صدای استاد شجاعی توی گوشم می‌پیچد” دوران ما، دوران انصار و مهاجرین هست.” نقطه‌ی اشتراکمان چیست؟ ته قفسه‌های تاریخ ذهنم را بیرون می‌کشم و بازخوانی می‌کنم. چیزی پیدا نمی‌کنم.

 "مکه‌ای‌ها که هجرت کردند به مدینه پیامبر فرمودند: اموالتون را با مهاجرین نصف کنید. هر کی می‌تونه خونه بده، هر کی می‌تونه پول بده و عظمت انصار به این بود که واقعاً سهیم کردن همه‌ی اون‌ها را در اموال خودشون." 

شلاق حرف‌هایش بر جانم می‌نشیند. حرارت زیر پوستم می‌دود.در خودم می‌جوشم. به غلیان می‌آیم. تبخیر می‌شوم. می‌بارم و تشنه‌تر از قبل گوش می‌سپارم. ” الان دقیقاً تاریخ داره تکرار می‌شه. ما جزء انصار هستیم. به برکت وجود رهبری کشورمون در امن و امان هست. اون جاهایی که شیعیان و مسلمانان مورد تجاوز، غارت و خشونت هستند ما باید الان بهشون نصرت بدیم.”

 ضربه‌ی نهایی را فرود می‌آورد. “چه کار قشنگی کردن بانوان طلا آوردن. هر کس می‌تونه کمک بکنه.” پرنده‌ی گریز پای خیالم پرواز می‌کند. بر فراز دریا دلانی که در آن برهه طلاهای میلیاردیشان را بخشیدند، خانه‌ی نوسازشان را دادند، ماشینشان را فروختند و…

یاد کودکی که پوست تنش، پرده‌ای نازک بر استخوان‌هایش کشیده در ذهنم جان می‌گیرد. ترس از وجودم عبور می‌کند. چشمانم را می‌بندم. تا چند دقیقه‌ی پیش در روزمرگی‌ها غلت می‌زدم. در سر هزاران استدلال ردیف می‌کردم برای کمک کردن؛ اما در دل هزاران سوال وجودم را متزلزل می‌کردند. شعله‌ای در عمق جانم برافروخته شد. همه چیز را از خاطر برده بودم، نمی‌دانم شاید چون در خاطرم دوانده‌اند نه در قلبم.

آیا تصمیم‌های بزرگ منتظر می‌مانند تا من به آن‌ها چنگ بزنم؟

اگر فرصت‌ها را در غفلت بگذرانم و بهره‌ای از آن نصیبم نگردد چه کنم؟

✍🏻میم^_^نون

#به_قلم_خودم

#مرگ_بر_اسرائیل

#غزه

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس