آغاز سفر
اولین نگاهش روی من بود، مطمئنم. تردید دارد. چشم به اطرافم میچرخاند. برمیگردد همینجا، پیش من.
ذوق میکنم؛ اما قبل از نشستنِ طعمِ گسِ پس زدن زیر زبانم، آب دهانم را جمع مینمایم. این چندمین بار است که مرا برمیدارد و کمی بعد به همین نقطه برمیگردم؟
درست وسط دلِ زمستان به دستش رسیدم. آنقدر از دیدنم خوشحال بود که گفتم همان روز اول تمامم میکند؛ اما ماههاست ستون فقراتم میان دوستانم خشکیده.
چند بار به سراغم آمد و هر بار به بهانهای باز مرا جای خودم نشاند.
امروز میخواهم خوشبین باشم و دلهرهی ناخوشایند را در اعماق قلبم راه ندهم، خوب شد چنین کردم.
مهتابی بالای سرش را روشن میکند. روی مبل لم میدهد. دستان نرمش را روی جلد براقم میکشد. آرام انگشتش را از گوشهی تنم عبور میدهد و به درونم سرک میکشد. طی این مدت، دفعهی اول است که اینگونه مرا بررسی میکند. حس خوبی دارد، ترسم میریزد.
کمی پشت و رویام را وارسی میکند. بینیاش را میان تکههای جانم میبرد و عمیق بو میکشد. لذت بوی کاغذ را توی چشمانش میبینم.
صدای ورق زدنم توی سکوت خانه میپیچید و شروع میکند. حرارت هیجان توی جانم میدود و قلبم به تپش میافتد. شانهام را محکم توی دست میگیرد و فشار میدهد. شیفتهام میشود، بیش از هفتاد صفحه را کمتر از دو ساعت میخواند.
طعم شیرین خوانده شدن در وجودم مینشیند. توی پوست خودم نمیگنجم، اینبار قرار است سفرمان تکمیل شود.
قرار است با یونس همقدم شویم، شخصیت اصلی داستانم. او با ادبیات منحصر به فردش راوی میشود. روایتی متفاوت از کشتی انقلاب میگوید. از دریای روزگار که با امواج سهمگین ارتداد و حیرت مسیر این کشتی را دگرگون میکند.
✍🏻میم^_^نون
#معرفی_کتاب
#ارتداد