خانهات کو؟
آفتاب کم جان شهریور پهن شده وسطِ هال. جان میدهد برای خوابیدن. دوست دارم قبلش چند صفحهای از کتاب تاوان عاشقی را بخوانم، وقت بمباران بود.
رگهای از غبار تنش را پوشانده. از روی میز بَرَشمیدارم. جای خالیش روی میز نقش بسته. ذرات توی نور میرقصند؛ اما من دلخوشی از آنها ندارم: “هر روزم گردگیری کنم فایده نداره. کی بناییشون تموم میشه راحت شم؟”
کوسن روی مبل را کف زمین میاندازم و خودم را رویش رها میکنم. نشان میان کتاب را میگیرم و صفحهی مورد نظرم را باز میکنم، آلاء وسط هال بود که موج انفجار پرتش کرد سوی دیوار.
خورشید کار خودش را خوب بلد است. چشمهایم سنگین میشوند.
هنوز خواب را کامل در آغوش نگرفتهام که با صدایی مهیب از جا میپرم. دست روی قلبم میگذارم تا از سینه بیرون نزند. یک دور اطراف را دید میزنم. همه چیز سر جایش است.
رد صدا را دنبال میکنم. انگار مصالح ساختمانی همسایه روی سرم هوار میشوند.
ذهنم میرود کنار آلاء و زنان غزه. چه میکنند هنگامی که توی خانهشان صدای انفجار را میشنوند؟ تلختر هنگامی است که از خودم میپرسم اصلاً خانهای برایشان باقی مانده؟
✍🏻میم^_^نون
#غزه
#مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/avayghalam