صدای ترس
کولهام را روی دوشم جابهجا میکنم. انگار سنگینتر شده، شاید فقط خستهام.
محمد بلند و شتابزده جلو میرود. میخواهم همقدمش شوم؛ اما توی این شلوغی احتیاط میکنم تا تنم به مردان نخورد.
راه باریک است و پر پیچ و خم. نور کمش تونل وحشت را تداعی میکند. چرا اینجا را انتخاب کرد؟ به خیالش این مسیر کوتاهتر است.
میان همهمهی بازار مردی آفتاب سوخته با دشداشهی سفید فریاد میزند: “تیشرت دو دینار، تیشرت دو دینار”
نگاهم روی بساطش پخش میشود: “دستمالهای آشپزخونهی من از اینها بهترِ". پسر جوانی کنارش انگشترهای بدلیاش را برق میاندازد.
بوی دهین مشامم را نوازش میدهد. نفسم را عمیقتر میکشم. خوشمزگیاش از سال قبل زیر زبانم مانده. وسوسهی خریدش انکارناپذیر است.
برمیگردم و چشم میچرخانم. محمد را نمیبینم. صدایش میزنم. نیست؟
ترس به جانم مینشیند. زمان متوقف میشود. صداها محو میشوند. بغض پشت گلویم لانه میکند و منتظر شکستن .
پاهایم سست میشود. بروم یا بمانم؟
چشمانم هراسان به اطراف مینگرند، بیفایده است. گوشی را از توی جیبم بیرون میکشم. نقطهای قرمز بالایش چشمک میزند. بیجان شده و رمق ندارد. خیره به صفحهی خاموشش میشوم. حالا چه کنم؟
کولهی زنی محکم توی شانهام میخورد. عبور میکند و درد توی استخوانم میپیچد. عرق روی گونهام میلغزد. قلبم با شتاب به سینه میکوبد. مرا جا گذاشت؟
میان جمعیت گم شدهام، انگار کسی مرا نمیبیند. میخواهم فریاد بزنم: “محمد من اینجام تنهام نذار!” ؛ اما صدایم در گلو خفه میشود.
ناگهان سراشیبی تاریک قبر به ذهنم هجوم میآورد. آن هنگام که تنم میان خاک آرمیده و روحم فریاد میزند: ” من اینجام تنهام نذارید!"
ولی هیچ کس صدایم را نمیشنود.
✍🏻میم^_^نون