خاموش میشوم
برق که نباشد خودم را مشغول میکنم، هر کاری که به برق نیاز نداشته باشد، نوشتن، کتاب خواندن.
جزوهی ترم تابستانیام تکمیل شده، سه تا کتاب خواندهام و…
اما شب که میشود، همه چیز فرق میکند. تاریکی خودش را روی همه چیز میاندازد و برایم فرصت هیچ کاری نمیگذارد.
نه میتوان کتاب خواند، نه جزوهای را کامل کرد. نور شمع هم به زحمت کلمات را مییابند، چه برسد به ذهن خاموش من.
در آن سیاهی فقط مینشینم، بیصدا و بیکار.
به در و دیوار خیره میشوم. زمان کش میآید.
انگار عادت کردهام به چیزی تا سرگرمم کند. وقتی آنها نباشند بلد نیستم چگونه زندگی کنم.
نور که نباشد راه را گم میکنم. ذهنم سنگین میشود و بیهدف.
اما نوری هست تا هنگام تاریکی به آن پناه ببرم و دلم را روشن کند. روشنایی که با آن خودم را پیدا کنم. همین تابش کافیست تا بدانم زندگی جاریست.
پرتوی امیدی وسط تمام هرج و مرجها، همیشه روشن. مثل دم و بازدم، مثل تپش قلب.
باید آن را در خود پیدا کنم.
✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam