نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

جاری در رگ‌ها

19 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

می‌دانی مادربزرگ چه می‌گفت؟

من هم یادم نیست. کلامش که هیچ، از صورتش هم تصویری محو در خاطرم مانده، کودکی یا بی‌خیالی؟ 

روز خاکسپاریش دور جمعیت می‌چرخیدم و گرگم به هوا بازی می‌کردم، بی‌خبر از گرمای پر مهری که در زیر خاک دفن شد.

فقط چیزهای کمی از او به خاطر دارم، خوراکی‌های گوشه‌ی طاقچه و تخم مرغ‌های رنگی، نوازش دستانش و لبخند آرام‌بخشش است که دلم را برایش تنگ می‌کند.

کنج اتاقش لبه‌ی طاقچه همیشه پر از حاج بادام، پفک، پشمک و بیسکویت‌های یک ریالی بود. شکمو نیستم؛ خاصیت کودکی‌ست.

در پس شیطنت‌هایمان دعوایی در کار نبود. با لبخند دستمان را می‌گرفت و به آشپزخانه می‌برد. تخم‌مرغ‌ها را با پوست پیاز رنگ می‌کرد و توی مشتمان می‌گذاشت. ذوق می‌کردیم انگار گنج بزرگی را به ما سپرده‌بودند. تمام وقتمان را صرف ترک برنداشتن‌شان می‌کردیم.

آنچه برایم اهمیت داشت، شادی و لذت بود، نه رنج و مرگ. 

لذت از داشته‌های ساده و بی‌آلایش و دستی که اضطراب را می‌رهاند.

نصیحت‌ها ماندگار نیستند، در گذر زمان از یاد می‌روند؛ اما محبت خاطره می‌سازد. دست‌های پر مهر و لحظات شاد، در ذهن می‌مانند، محو نمی‌شوند و زیر خاک مدفون نمی‌گردند. در رگ‌هایت جاری می‌ماند و در تپش نسل بعد تکرار می‌شود.

✍میم^_^نون

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس