ردِ مهربانی
تمام تنم درد میکند، انگار حسابی کتکم زدهاند. زمان از دستم در رفته. چند شب است درست نخوابیدهام سه شب یا چهار شب؟! توی ذهنم چرتکه میاندازم، شبی که سفر قطعی شد و کوله سفر میبستم، شبی که صرف عبور از مرز شد و راهی کربلا شدیم، دیشب که سفر دورهای عتبات را شروع کردیم و امشب بعد از زیارت سامرا و کاظمین. بدنم شبیه یک تکه چوب خشک شده. درد تمام استخوانهایم را در هم پیچیده. بیشتر از هر چیز دلم یک دوش آبگرم و یک خواب عمیق میخواهد.
پیرمرد با قد بلند و استخوانهای از پشت بیرونزدهاش از موکب بیرون میآید. چشمش به ما میخورد. سریع در موکب را چهار قفله میکند.
دیروز خانمی در همین موکب میگفت: “با ایرانی جماعت لج کرده یه دفعه میاد تمام وسایلمون میریزه بیرون.” لبخندش مانند زهر به جانم مینشیند.
اصرارهایمان بیفایده است. سوار دوچرخهاش میشود. توی پای پسرم میزند و رد میشود. رکاب زنان با حرفش تیر بر قلبمان میزند: “ایرانی، کثیف"
خستگی سنگینتر از قبل بر شانهام مینشیند. دیگر توان ندارم. همانجا روی زمین جا خوش میکنم.
پسر جوانی از موکب کناری میآید تا شلنگ آب را بررسی کند. دوستم با عربی دست و پا شکسته میپرسد: “موکبتان جا برای ما دارید؟" با شرمندگی از موکبی که مختص مردان است میگوید و میرود.
صدای کوبیدن در میآید. خانمها از داخل موکب پیرمرد میخواهند به زیارت بروند؛ اما با در قفل شده مواجه میشوند. نمیدانم دلم به حالشان بسوزد یا نه؟
پسر جوان باز میگردد. موکبی را معرفی میکند، یک کیلومتر دورتر.
چند دقیقه بعد دوستش میرسد. همراهش میشویم تا به موتورهای مسافربریشان برسیم. پیرمرد با دوچرخهاش از راه میرسد. متوجه نشدم چطوری؛ ولی محکم جلوی پای پسرم به زمین میخورد. بیتفاوت عبور میکنیم.
بیست دقیقه بعد ما در خانهای ساده و بیریا نشستهایم. دیوارهایش ترک دارد؛ اما دلهایشان مانند آب صاف و زلال است. با مهربانیشان طعم تلخ بیمهری را از جانم میبرند.
در این راه، درست در لحظه که خسته و ناامید میشوی، دستی از جنس لطف ارباب به سویات دراز میشود. درها را یکییکی به رویات میگشاید تا بدانی دستگیری مولا همیشه نزدیک است.
✍🏻میم^_^نون
#سفرنامه_اربعین
#به_قلم_خودم
#حب_الحسین_یجمعنا
#مسیر_عاشقی