غبار روزگار
چند روز قبل مبلها را جابهجا کردم. سرامیکهای پنهان پشتش را برق انداختم. چیدمان خانه را هم تغییر دادم.
تمام درزها و سوراخهای خانه را جارو کشیدم. سینک را جلا دادم، شبیه یک آینه. دکوریها را شستم، مثل پادریها، هر دو بیصدا خاک را میبلعند.
شیشهها و درِ کابینتها ماندهبود برای دستان توانمند همسرم، کتفم دیگر تاب نمیآورد.
دست از کار نکشیدم. غبار از جان برگ گلها و قابها زدودم.
انگار با تن خسته و رنجورم لج کردهبودم.
هرگاه روحم آشوب میشود، به جان خانه میافتم. نظم که پیدا کند، کمی آرام میگیرم.
کاش جسمم هم با خانهتکانی جان تازه میگرفت، آنوقت نه تنها خانه بلکه من هم زیرورو میشدم.
گاهی گمان میکنم خانه بیشتر از من نفس میکشد. ظرفیت گرد و غبارش بیش از من است. صبوری میکند و دم از گلایه برنمیدارد؛ اما من با اندکی از گرد روزگار به هم میریزم.
خانه جایی برای زندگی نیست، خودش زندگیست. شاید روزی از او یاد بگیرم آرام بمانم در میان تمام خاکسترها.
✍میم^_^نون