نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

میان صفحات

23 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

نفس عمیق می‌کشم. حریصانه مشامم را از بوی خورشت قیمه پر می‌کنم. سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده چشمک می‌زنند. دلم ضعف می‌رود. کسی حواسش نیست. یکی برمی‌دارم و توی دهانم می‌گذارم.

چشم می‌چرخانم میان صفحات جزوه‌ی فِرَق و مذاهب. به ظاهر هر چه می‌خوانم، شبیه هم هستند؛ اما هر کدامشان ساز خودشان را می‌زنند. نگاهم گوشه‌ای از صفحه‌ی جزوه می‌ماند، به طرحی نمادین از غزه و لبنان.
کلمات در هم می‌پیچند. چشم‌هایم را به رویشان می‌بندم. می‌خواهم به چیزی فکر نکنم؛ اما امواج افکار در ذهنم غوغا به پا می‌کنند. انگار در دریایی متلاطم رها شده‌ام، در ذهنم دست و پا می‌زنم. به عمق تاریکی می‌روم، تا ته ظلمات.
صدای گریه‌ی زنی در گوشم می‌پیچد. تصاویر در خیالم جان می‌گیرند، کودکانی که در آسمان پرواز می‌کنند. “اللّه” گفتن کودکی میان هق‌هقش، ترس بر جانم می‌نشاند. کاش می‌توانستم فریاد بزنم؛ اما صدایم در گلو خفه می‌شود.
می‌دانم لحظاتی دیگر باز فراموش می‌کنم.  میان صفحات جزوه و بوی خورشت قیمه زندگی را ادامه می‌دهم.
شرم روی دلم می‌نشیند. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. چرا حال این روزهای غزه را فراموش می‌کنم؟
✍🏻میم^_^نون
#مرگ_بر_اسرائیل
#غزه
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

لبیک خاموش

20 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


خودم را به سیل جمعیت می‌سپارم. ذکر می‌گویم و نیم نگاهی به پایان مسیر دارم. دل در دلم نیست. بی‌تابم تا زودتر چشمم به دیدن ضریح روشن شود. 

گرما تنم را بیشتر در خود می‌پیچد. قطرات عرق از تمام بدنم سرریز می‌شوند؛ اما حرارت عشق به مولا داغ‌تر است. 

زنی با لهجه‌ی عربی فریاد می‌زند: “لبیک یا حسین"، “لبیک یا حیدر” و… زنان یک‌صدا با او شعار می‌دهند. با آن‌ها هم‌نوا می‌شوم. عطش رسیدن شدت می‌گیرد.

 زن این بار به زبان فارسی شروع به امربه معروف  و نهی از منکر می‌کند: “خواهرای عزیزم آمدید زیارت راه حضرت زینب را زنده کنید. ایشون توی اوج اسارت و مصیبت حجابشون کنار نرفت، مبادا توی این مسیر به خاطر گرما حجابتون کم بشه…" 

کمی آن طرف‌تر زنان “مرگ بر اسرائیل” را دم می‌گیرند. صداها بی‌رمق است. به چهره‌ها نگاه می‌کنم. بعضی‌ها حیران به اطراف خیره شده‌اند. شاید فارسی نمی‌دانند؟!

به زن می‌گویم: “شما که هم عربی بلدی، هم فارسی شعار “الموت لاسرائیل” را هم بگو تا همراهی‌ات کنن." 

با همان اقتدار شروع می‌کند: “الموت لاسرائیل” ذوق‌زده همراهی‌اش می‌کنم؛ اما جمعیت میان این شعار پراکنده می‌شوند. دلم می‌گیرد.

مسیر ادامه دارد. لبیک گویان به انتهای راه چشم دوخته‌ایم. نوای لبیک با امام بلند و یکپارچه است؛ ولی در کلاممان جایی برای مقابله با ظلم نیست.

✍🏻میم^_^نون

#سفرنامه_اربعین

#به_قلم_خودم 

#حب_الحسین_یجمعنا

#مسیر_عاشقی

 نظر دهید »

ردِ مهربانی

20 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

​
تمام تنم درد می‌کند، انگار حسابی کتکم زده‌اند. زمان از دستم در رفته. چند شب است درست نخوابیده‌ام سه شب یا چهار شب؟! توی ذهنم چرتکه می‌اندازم، شبی که سفر قطعی شد و کوله سفر می‌بستم، شبی که صرف عبور از مرز شد و راهی کربلا شدیم، دیشب که سفر دوره‌ای عتبات را شروع کردیم و امشب بعد از زیارت سامرا و کاظمین. بدنم شبیه یک تکه چوب خشک شده. درد تمام استخوان‌هایم را در هم پیچیده. بیشتر از هر چیز دلم یک دوش آب‌گرم و یک خواب عمیق می‌خواهد.

پیرمرد با قد بلند و استخوان‌های از پشت بیرون‌زده‌اش از موکب بیرون می‌آید. چشمش به ما می‌خورد. سریع در موکب را چهار قفله می‌کند. 

دیروز خانمی در همین موکب می‌گفت: “با ایرانی جماعت لج کرده یه دفعه میاد تمام وسایلمون می‌ریزه بیرون.” لبخندش مانند زهر به جانم می‌نشیند.

اصرارهایمان بی‌فایده است. سوار دوچرخه‌اش می‌شود. توی پای پسرم می‌زند و رد می‌شود. رکاب زنان با حرفش تیر بر قلبمان می‌زند: “ایرانی، کثیف" 

خستگی سنگین‌تر از قبل بر شانه‌ام می‌نشیند. دیگر توان ندارم. همان‌جا روی زمین جا خوش می‌کنم. 

پسر جوانی از موکب کناری می‌آید تا شلنگ آب را بررسی کند. دوستم با عربی دست و پا شکسته‌ می‌پرسد: “موکبتان جا برای ما دارید؟"  با شرمندگی از موکبی که مختص مردان است می‌گوید و می‌رود.

صدای کوبیدن در می‌آید. خانم‌ها از داخل موکب پیرمرد می‌خواهند به زیارت بروند؛ اما با در قفل شده مواجه می‌شوند. نمی‌دانم دلم به حالشان بسوزد یا نه؟

پسر جوان باز می‌گردد. موکبی را معرفی می‌کند، یک کیلومتر دورتر.

چند دقیقه بعد دوستش می‌رسد. همراهش می‌شویم تا به موتورهای مسافربری‌شان برسیم. پیرمرد با دوچرخه‌اش از راه می‌رسد. متوجه نشدم چطوری؛ ولی محکم جلوی پای پسرم به زمین می‌خورد. بی‌تفاوت عبور می‌کنیم.

بیست دقیقه‌ بعد ما در خانه‌ای ساده و بی‌ریا نشسته‌ایم. دیوارهایش ترک دارد؛ اما دل‌هایشان مانند آب صاف و زلال است. با مهربانی‌شان طعم تلخ بی‌مهری را از جانم می‌برند. 

در این راه، درست در لحظه‌ که خسته و ناامید می‌شوی، دستی از جنس لطف ارباب به سوی‌ات دراز می‌شود. درها را یکی‌یکی به روی‌ات می‌گشاید تا بدانی دستگیری مولا همیشه نزدیک است.

✍🏻میم^_^نون

#سفرنامه_اربعین

#به_قلم_خودم 

#حب_الحسین_یجمعنا

#مسیر_عاشقی

 نظر دهید »

جرعه‌ای باد داغ

13 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

چشم غره‌های آمپر هشدار می‌دهند، باز دور موتور بالا رفته. کولر ماشین را خاموش کنیم. شیشه‌ها را پائین می‌دهیم. 

بادهای داغ به سمتمان هجوم می‌آورند. با گرمایشان سیلی‌های محکمی توی صورتمان می‌زند. حرارتی که از زمین برمی‌خیزد، آتش به جانان می‌نشاند.

 بچه‌ها مدام آب می‌خورند و کمی هم توی صورتشان می‌پاشند.

شباهتی نمی‌یابم؛ اما در این میان تعارف‌هایشان به یکدیگر، مرا می‌برد به دنیای رزمندگان. 

یک قمقمه‌ با جرعه‌ای آب باید عطش یک گردان را آرام کند. بین رزمنده‌ها دست به دست می‌چرخد. 

چند دقیقه بعد کانال از خون شهیدان گلگون شده و قمقمه هنوز همان مقدار آب را دل نگه داشته. 

می‌مانم میان لب‌های خشکیده‌ای که راه کربلا را برای‌مان باز کردند. دلم می‌لرزد. چشم‌هایم را می‌بندم. با آن‌ها عهد می‌بندم: “در پیاده‌روی اربعین به یادتان قدم بردارم.”

✍🏻میم^_^نون

#سفرنامه_اربعین

#به_قلم_خودم 

#حب_الحسین_یجمعنا

#مسیر_عاشقی

 نظر دهید »

کابوس عطش

10 مرداد 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

وسط جاده ایستاده‌ام. صدایی از دور می‌آید: “شای عراقی، شای عراقی” بوی خاک و فلافل در هم می‌پیچد. آفتاب، سایه‌ها را بلعیده. شوره بر لباس زائران نقش و نگار زده. گرما عطش به جانم نشانده.
نوای “الى الله سفره الى الله، حسیناه بدمنه حسیناه، مشیناه دربک مشیناه، الى الله، الى الله…” گوشم را نوازش می‌کند و قلبم را می‌لرزاند.
پسرکی کنار جاده ایستاده و می‌گوید: “مای بارد” می‌خواهم به سمتش بروم و گلویی تازه کنم؛ اما انگار پاهایم را به زمین چسبانده‌اند. زائران به سرعت از کنارم عبور می‌کنند. کسی مرا نمی‌بیند. صداها محو می‌شوند. دوباره تلاش می‌کنم تا جلو بروم و باز…
انگار کسی هُلم بدهد روی زمین پخش می‌شوم. فریاد می‌زنم و از جا می‌پرم. عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته. قلبم با تمام توان بر سینه‌ می‌کوبد.
نگاهی به اطراف می‌اندازم. اینجا خانه است و همه چیز سر جای خودش. خدا را شکر… فقط یک خواب بود.
می‌چرخم تا لیوانی آب بر حلق خشکیده برسانم. نگاهم روی چفیه، تسبیح و گذرنامه‌ام می‌ماند. دلم آشوب می‌شود. اگر امسال جامانده شوم چه کنم؟
چنگ می‌اندازم به چفیه و تسبیح. سرم را روی بالشت می‌گذارم و چفیه را روی صورتم می‌کشم. بوی خاک کربلا هنوز در جانش مانده. مشامم را پر از حس نابش می‌کنم. اشک روی گونه‌ام می‌لغزد. آرام می‌گویم: “آقا بطلب.”
دانه‌های تسبیح را یکی‌یکی از میان انگشتانم عبور می‌دهم و به یاد مشایه ذکر می‌گویم.
✍🏻میم^_^نون

#اربعین

#به_قلم_خودم

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس