هوای سوگ
هوای خانه سنگین است. پنجره را باز میکنم تا نفسی تازه کنم، فایدهای ندارد.
امروز هم توی دلم رخت میشویند.
ابتدا فکر میکردم شبیه روز حادثهی پیجرهاست؛ اما حالا آنقدر شدت گرفته که انگار میخواهد چیزی درونم فرو بریزد.
صدایی از دور آسمان شهر را میشکافد، زوزهی هواپیماهای جنگنده است.
دوباره آمدند. دلم به هم میپیچد. اضطرابم شدت میگیرد.
بوی سوختن فضا را پر میکند. ترس هم به جانم میافتد. پنجره را میبندم تا مبادا هوا خبر بدی بیاورد.
شاید نمیخواهم باورش کنم شاید هم انکارش میکنم، هنوز چیزی قطعی نیست.
صدای تیکتاک ساعت، سکوت خانه را میشکند؛ اما انگار زمان متوقف شدهاست.
لباس میپوشم. به کوچه پناه میبرم. قدم زدن آرامش میآورد.
انتهای کوچه، حصان ایستاده. پا تند میکنم تا زودتر رفیق روزهای خوبم را ببینم. به او نزدیک میشوم. چشمهایش سرخ است، به گمانم گریه کرده.
سر میچرخاند به سمتم. خیره میشوم توی نگاهش. چیزی نمیگوید. اشک سُر میخورد روی گونهاش. گوشی را به سمتم میگیرد. بیانیهای از حزبالله، همان چیزی که ترسش را داشتم.
زانوهایم سست میشود. سرما ناگهانی در جانم میدود. مات و مبهوت به صفحهی گوشی نگاه میکنم. پردهای از اشک دیدگانم را میپوشاند.
حصان خودش را توی آغوشم رها میکند. گیجی از سرم میپرد. هر دو با هم میگرییم. هقهق فروخورده را فریاد میزنیم، شاید جگر آتش گرفتهمان التیام یابد.
غم سید مقاومت مثل غم پدرم بر سینهام مینشیند.
هوا هنوز هم دلگیر است.
او رفت. داغش کمرمان را شکست؛ اما ما راهش را ادامه میدهیم، خودش قول داده: “به طور قطع پیروز خواهیم شد.”
✍🏻میم^_^نون