نیمچه قلم طلبگی

  • خانه

هوای سوگ

14 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

 

هوای خانه سنگین است. پنجره را باز می‌کنم تا نفسی تازه کنم، فایده‌ای ندارد.

 امروز هم توی دلم رخت می‌شویند.

ابتدا فکر می‌کردم شبیه روز حادثه‌ی پیجر‌هاست؛ اما حالا آنقدر شدت گرفته که انگار می‌خواهد چیزی درونم فرو بریزد.

صدایی از دور آسمان شهر را می‌شکافد، زوزه‌ی هواپیماهای جنگنده است.

 دوباره آمدند. دلم به هم می‌پیچد. اضطرابم شدت می‌گیرد.

بوی سوختن فضا را پر می‌کند. ترس هم به جانم می‌افتد. پنجره را می‌بندم تا مبادا هوا خبر بدی بیاورد. 

شاید نمی‌خواهم باورش کنم شاید هم انکارش می‌کنم، هنوز چیزی قطعی نیست.

صدای تیک‌تاک ساعت، سکوت خانه را می‌شکند؛ اما انگار زمان متوقف شده‌است.

لباس می‌پوشم. به کوچه پناه می‌برم. قدم زدن آرامش می‌آورد.

انتهای کوچه، حصان ایستاده. پا تند می‌کنم تا زودتر رفیق روزهای خوبم را ببینم. به او نزدیک می‌شوم. چشم‌هایش سرخ است، به گمانم گریه کرده. 

سر می‌چرخاند به سمتم. خیره می‌شوم توی نگاهش. چیزی نمی‌گوید. اشک سُر می‌خورد روی گونه‌اش. گوشی را به سمتم می‌گیرد. بیانیه‌ای از حزب‌الله، همان چیزی که ترسش را داشتم. 

زانوهایم سست می‌شود. سرما ناگهانی در جانم می‌دود. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم. پرده‌ای از اشک دیدگانم را می‌پوشاند.

 حصان خودش را توی آغوشم رها می‌کند. گیجی از سرم می‌پرد. هر دو با هم می‌گرییم. هق‌هق فروخورده را فریاد می‌زنیم، شاید جگر آتش گرفته‌مان التیام یابد.

غم سید مقاومت مثل غم پدرم بر سینه‌ام می‌نشیند. 

هوا هنوز هم دلگیر است.

 او رفت. داغش کمرمان را شکست؛ اما ما راهش را ادامه می‌دهیم، خودش قول داده: “به طور قطع پیروز خواهیم شد.”

✍🏻میم^_^نون

 نظر دهید »

پایداری

13 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


همه می‌گویند: ” وای چقدر لاغر شدی"، آن هم از روی صورت کوچک شده‌ام.

نمی‌دانم چرا هر وقت لاغری مهمان تنم می‌شود، شکم را نادیده می‌گیرد.

مستقیم به سراغ صورتم می‌رود. انگار در فرهنگ لغت لاغریم، شکم و پهلو واژه‌هایی منسوخ هستند.

شاید هم لاغری با شکم صلح‌نامه‌ای امضا کرده‌اند که: “تو به لپ‌ها برس من از اینجا هواتا دارم و انبار مهماتت می‌شم.”

این‌طور که شکمم ایستادگی می‌کند، اگر معتادها هم همین اراده را داشتند، جهان خالی از معتاد می‌شد.

هر چند صورتم مثل استقلال مقابل الوصل بازی را باخته؛ اما شکمم مقاوم است، درست شبیه اصلاح‌طلبانِ پایبند به مذاکره.

✍🏻میم^_^نون

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

جان غذا

12 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


سخت بود؛ اما آستین‌ها را بالا زدم. بعد از سه روز دوباره غذا پختم، دلم برایش تنگ شده‌بود. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارها برای من همین است.

اگر انتخابی باشد، ترجیح می‌دهم از صبح تا شب پای اجاق گاز غذا درست کنم تا اینکه ظرف‌های کثیف را به من بسپارند.


در جوانی یکی از فانتزی‌هایم این بود که مثل برنامه‌های تلویزیون، تمام مواد اولیه را روی میز بچینم و بعد شبیه یک سرآشپز واقعی غذا را بپزم.
گاهی اگر فرصت داشته‌باشم، این رویا را عملی می‌کنم.


همیشه آشپزی برایم چیزی فراتر از پخت غذا بوده، نوعی ابراز عشق.

ترکیب مواد خام و چاشنی ادویه‌ها روابط را جان می‌دهد. کنار هم می‌نشینند و عطر ناب زندگی را جاری می‌کنند. آرام در هم حل می‌شوند و طعم می‌گیرند.


در نهایت هنگامی که سفره پهن می‌شود، خستگی از تنم بیرون می‌رود. حاصل دست رنجم لبخندی بر لب‌ها می‌نشاند، گره‌ی سکوت را می‌شکافد و رضایت در نگا‌ه‌ها می‌دود.
✍ میم^_^نون
#آزاد_نویسی
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

غبار روزگار

07 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

 
چند روز قبل مبل‌ها را جابه‌جا کردم. سرامیک‌های پنهان پشتش را برق انداختم. چیدمان خانه را هم تغییر دادم.

تمام درزها و سوراخ‌های خانه را جارو کشیدم. سینک را جلا دادم، شبیه یک آینه. دکوری‌ها را شستم، مثل پادری‌ها، هر دو بی‌صدا خاک را می‌بلعند.

شیشه‌ها و درِ کابینت‌ها مانده‌‌بود برای دستان توانمند همسرم، کتفم دیگر تاب نمی‌آورد. 

دست از کار نکشیدم. غبار از جان برگ گل‌ها و قاب‌ها زدودم. 

انگار با تن خسته و رنجورم لج کرده‌‌بودم. 

هرگاه روحم آشوب می‌شود، به جان خانه می‌افتم. نظم که پیدا کند، کمی آرام می‌گیرم.

کاش جسمم هم با خانه‌تکانی جان تازه می‌گرفت، آن‌وقت نه تنها خانه بلکه من هم زیرورو می‌شدم.

گاهی گمان می‌کنم خانه بیشتر از من نفس می‌کشد. ظرفیت گرد و غبارش بیش از من است. صبوری می‌کند و دم از گلایه برنمی‌دارد؛ اما من با اندکی از گرد روزگار به هم می‌ریزم. 

خانه جایی برای زندگی نیست، خودش زندگی‌ست. شاید روزی از او یاد بگیرم آرام بمانم در میان تمام خاکسترها.

✍میم^_^نون

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

تحریف تاریخ

29 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

سبد را هُل می‌دهم سمت یخچال گوشت‌های منجمد. یکی برمی‌دارم، رنگ و لعابش که چنگی به دل نمی‌زند. چشم می‌برم سوی تاریخ مصرفش. تنها یک ماه اعتبار دارد.
چراغ سوالی توی ذهنم چشمک می‌زند: “چرا احتکارش کردن و تو انبار گذاشتن، حالا دمِ آخر ارزون‌تر ریختنش تو بازار؟”


صدایی رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: “ببین این دیکتاتور چه به سر مردم آورده، باید بیایم گوشت بدون تاریخ بخریم. خدا بیامرزِ شاه را اون زمون‌ها از این خبرا نبود که.”

همان‌طور که با آیفون توی دستش حرف می‌زد، گوشت را سر جای اولش پرت کرد.
چین و چروک‌‌ها بدون ذره‌ای فاصله روی دست و صورتش نشسته‌اند. مو و ریش‌ سفیدش برق می‌زند. نگاهم روی پیشانی‌ پینه بسته‌اش سُر می‌خورد.


با خود می‌گویم: “چطور چهره‌ای وارونه از هر دو شخصیت برایش شکل گرفته؟ مگر خودش آن دوران را درک نکرده، چگونه فراموش کرده؟ چه بر سرمان آمده که جای مظلوم و ظالم عوض شده؟”


ناگهان سخنی از امام صادق علیه السلام در ذهنم جان می‌گیرد: ” یابن شبیب! جد ما را با عصا زدند.”
روایتش روضه‌ نیست، پرده از رخ رسانه‌ها برمی‌دارد که آن روزها چگونه ظالم را یاری کردند و به قصد قربت بر مظلوم ضربه زدند.


امروز تاریخ در حال تکرار است. ترور شخصیت رهبر، چهره‌ای وارونه برای مردم به نمایش گذاشته‌است. هنگامی که حقیقت تبیین نگردد، هیاهوی تبلیغات دشمن گرد و غبار به جانش می‌نشاند.
آن وقت است که جامعه سرگردان می‌ماند میان حقیقت و تصویر ساخته‌شده در ذهنش.
✍میم^_^نون
#رهبری
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
مهر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس