نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

عاقبت به خیری

28 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

می‌دانی امروز به چه فکر کردم، پست قدیمی یک دوست، همان کتونی‌های عاقبت بخیری که قرار بود باز مسیر مشایه را طی کنند.
با خودم گفتم: “دیگه تو این دنیا چه چیزهایی می‌تونه عاقبت بخیر بشه؟”


صدای اذان در خانه پیچید، نه صدایش کم بود. انگشتم را روی دکمه تنظیم صدای گوشی گذاشتم، حالا بهتر شد.

شاید همین گوشی‌های تو دستمان هم روزی عاقبت بخیر شوند، اگر صاحبانشان را برای قامت بستن در پیشگاه معبود بیدار کنند. اگر دریچه‌ای برای تصاویر و فیلم‌های بیهوده باز نکنند. متن یا تصویری را نشر دهند، که خدا و امام زمان می‌پسندند.
مگر عاقبت بخیری چیزی فراتر از این است؟ نمی‌دانم


خوش به حال وسایلی که از ما خوشبخت‌ترند، در درگاه خدا رو سفیدند و لکه‌ی سیاهی بر جانشان ننشسته.

کاش از کتونی‌ها و گوشی‌های عاقبت بخیر کم‌تر نباشم.


خدایا بنده‌ی خوبی نبوده و نیستم. پر از گناه و تقصیرم؛ اما تو ببخش، من در حجاب تن اسیرم. من را تنها مگذار و به عاقبت بخیری برسان.
✍ میم^_^نون
#آزاد_نویسی
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

آهنگ شکستگی

25 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

چند روزی‌ست از ته گلویم آهنگ خوبی برنمی‌خیزد. انگار صدای شکسته شدن اجزایم را نمی‌شنود.
قدیم‌ترها از هر صدای ریزی دردم را متوجه می‌شد و مرهمی می‌شد.
تقصیر خودش نیست، آنقدر شلوغ شده که فرصتی برای شنیدن من ندارد.


گمان می‌کردم یادش رفته من پا به سن گذاشته‌ام و نیازمند نوازش و رسیدگی‌ام. حالا که به او نزدیک شده‌ام، می‌بینم که آنقدر گرفتاری‌هایش سنگین است که وقت رسیدگی به خودش را هم ندارد.

می‌دانی دلم برای آن روزها تنگ شده، برای تمام خاطرات دو نفره‌مان. برای آن لحظاتی که خیال و نخ و سوزن را به هم می‌بافتیم و لباسی از صبر و عشق می‌دوختیم. لباسی که زیباییش نه از پارچه بلکه از دستان او بود.


هر از گاهی که به سراغم می‌آید، نور امید در دلم می‌تابد. با خود می‌گویم: “باز قرار است لباس‌های زیبا بدوزیم.”
اما خیلی زود می‌فهمم  خیالی خام بوده، تنها وصله‌ای بر لباسش می‌زند و می‌رود. من می‌مانم و انتظار.
یا مثل همین حالا که دیگر مرا نمی‌شناسد. نمی‌فهمد تن خسته‌ام تشنه است. جرعه‌ای روغن نیاز دارم تا عطشم فرو نشیند و خوش آهنگ شوم.


گاهی به کتاب‌هایش حسودی می‌کنم، شده‌اند رفیقِ شفیقش. به قفسه‌ی کتاب‌هایش خیره می‌شوم، دلم می‌خواهد فریاد بزنم: ” من هنوز هم می‌توانم رویاها را به هم بدوزم.”
اما سکوت می‌کنم. دلم آرام است، می‌دانم او حالا در حال دوخت لباسی دیگر است، لباسی از علم و دانش.
✍🏻میم^_^نون
#جان‌بخشی
https://eitaa.com/avayghalam

#به_قلم_خودم

#سوژه_هفتگی

 نظر دهید »

با همیم

23 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

به ساعت نگاه می‌کنم. چطور زمان از دستم در رفت؟

شیپور پایان بازی را با پرتاب توپ‌ها توی سبد، می‌نوازم. پسرکم مشغول نقاشی می‌شود و من راهی آشپزخانه.

طعم خورش را می‌چشم، باز پودر لیمو بزنم؟ محمد قورمه سبزی را ترش‌تر دوست دارد. 

دست از قابلمه می‌کشم و دل به شیرینی می‌دهم. کیک می‌خواهم. 

تخم‌مرغ‌ها را روی اُپن می‌گذارم تا به دمای محیط برسند. آرد و بکینگ‌پودر را سه بار الک می‌کنم.

یک مناسبت می‌خواهم برای کیک. 

گوشه‌ی ذهنم را ورق می‌زنم تا بهانه‌ای پیدا کنم؛ اما هیچ اتفاقی توی تقویمش نیست.

هم‌زن برقی را روشن می‌کنم. صدایش با نقاشی نیمه‌کاره‌ی پسرم مخلوط می‌شود. مداد رنگی را پرت می‌کند و به سمتم می‌دود: “دستیارت بشم؟" 

هم‌زن را به دستش می‌سپارم: “به نظرت امشب به چه مناسبتی جشن بگیریم؟" 

بدون مکث و باجدیت می‌گوید: “جشن بگیریم که کنار همیم و با همیم”

لبخند روی لبم می‌ماسد. ابروهایم را توی‌ هم می‌کشم: “به حق چیزهای نشنیده، مگه این هم جشن می‌خواد؟”

چشم از گردش هم‌زن برنمی‌دارد و می‌گوید: “یادتِ فیلم اون دخترِ؟ تنها بود و گریه می‌کرد. گفتی مامان، باباشا کشتن”

صحنه‌های غزه را برایم بازسازی می‌کند. نگاهم روی صورت معصومش می‌ماند. تلخی تصاویری که چند ساعت قبل دیدیم، زنده می‌شود. فرزندم سکوت می‌کند؛ اما من ادامه‌ی تصاویر را می‌بینم: چشمان خیس، بی‌پناهی و بی‌آغوشی، نگاه ترسیده.

دوباره به او خیره می‌شوم. در ظاهر فارغ از دنیاست؛ ولی درست می‌گفت. ما هم دیگر را داریم. این بهانه‌ای بزرگ است برای یک جشن.

دست یخ‌زده‌ام را روی دستان کوچکش می‌گذارم. گرمایش در وجودم می‌دود. سرم را نزدیک‌تر می‌برم و کنار گوشش آرام می‌گویم: “اسم کیک امشبمون شد باهمیم".

✍میم^_^نون

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

توازن دل و عقل

22 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

دیروز با همسرم برای انجام کاری به گفت‌وگو نشستیم. باید تصمیم می‌گرفتیم. مثل همیشه او با استدلال جلو آمد. جوانب کار را می‌سنجید و بادقت صحبت می‌کرد.

در مقابلش، من با لطافت روح و احساس واکنش نشان می‌دادم.
اما آنقدر دلایل را با درایت کنار هم می‌گذاشت که زبانم بسته شد.


این اختلاف در سبک برخورد ریشه در تفاوت‌های طبیعی زن و مرد دارد.
معمولاً زنان با عواطف و احساسات پیش می‌روند و مردان بر عقل و تدبیر تکیه می‌کنند.
همین تفاوت‌ها در تعالیم اسلام نیز مورد توجه قرار گرفته‌است. از این رو مدیریت و مسئولیت در خانواده بیشتر به مردان سپرده شده‌است.


با این دیدگاه عقل و احساس در تکامل هم برمی‌آیند نه در تقابل.
همین هم‌افزایی می‌توانند زندگی مشترک را متعادل و پربار سازد.


✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

دلواپسم

20 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

چند روزیست درست کارش را انجام نمی‌دهد. دل‌نگرانش شده‌ایم و دستمان به جایی بند نیست. نه شماره‌ای از او داریم، نه می‌دانیم به کجا زنگ بزنیم. میان حدس و گمان‌ها مانده‌ایم. هر شب با استرس به خواب می‌رویم، نکند اتفاق بدی برایش افتاده‌باشد؟

مسئول قطع برق را می‌گویم. 

دو روز قبل برقمان قطع نشد. باورمان نشد. دیروز به سراغمان آمد؛ نه بر طبق معمول. ساعت ده خبری از او نبود. با خودمان گفتیم شاید همه چیز تمام شده؛ اما ساعت دوازده غافلگیرمان کرد. امروز هم که نیامد. این بی‌نظمی عجیب است.

در تمام بی‌برنامگی‌های دولت تنها شخص منظم ایشان بودند. کارش را به نحو احسن انجام می‌داد. بادقتی مثال زدنی سر ساعت برقمان را قطع می‌کرد نه یک دقیقه زودتر، نه دقیقه‌ای دیرتر. 

حالا که درست و حسابی نیست ما مانده‌ایم و هزاران فکر، بیمار شده؟ قهر کرده؟ مشکلی دارد؟ دلمان برایش شور می‌زند و زیر لب می‌خوانیم: “آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش”

✍ 🏻میم^_^نون 

#به_قلم_خودم

#رها_نویسی

#آزاد_نویسی

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
مهر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس