نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

لباس عبادت

11 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


استاد لشکریان ابلیس را به صف می‌کند، هر کدام مأموریتی دارند.

“لاقیس” وسواس در طهارت را انتشار می‌دهد.

“ذنبوه” توی بازارها کمین کرده.

“اعور” و “داسم” توی خانه‌ها کمین می‌کنند.

هیس! اسمشان را بلند نگو، مبادا دعوتی پنهانی شکل گیرد.

سلطنت شیطان بر انسان و قلبش را واکاوی می‌کند و راه‌های نفوذش را برملا می‌نماید.

گمان نمی‌کردم عادت، بزرگترین ابزارش باشد. عادتی که انسان را به تسخیر خود در می‌آورد.

از این‌رو علمای بزرگ نماز خود را از دایره‌ی عادت خارج می‌کردند.

راهکارهایی برای مقابله ارائه می‌دهد، قبل از خواب، قبل از روابط، قبل ورود به خانه، قبل از حمام.

در میان تمام موقعیت‌ها، ذکر مشترک یک چیز است، “بسم‌ الله” .

گفتن “بسم‌ الله” تنها یک رسم آغازین نیست، بلکه سپری‌ست برای مقابله با شیاطین.

شیاطینی که هرگز دست از سر ما برنمی‌دارند. در خواب، بیداری، خانه، بازار،خلوت، لحظه‌ای آرام نمی‌گیرند.

تمام تلاششان این است که رشته‌ی اتصال ما را با معبود پاره کنند و از مسیر حق منحرف سازند.

اما “بسم الله” همین ذکر به ظاهر ساده سدی می‌سازد برای‌شان و نمی‌گذارد در امورمان سهمی داشته‌باشند.

“بسم الله” تنها یک دفاع نیست، پلی است برای ارتباط با خدا. همین پیوند، عادت‌ها را می‌شکند. رنگ خدا را بر کارهای بی‌معنا و تکراری می‌پاشد و عادت لباس عبادت بر تن می‌کند.

قران نیز هشدار می‌دهد: “وَمَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمَٰنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَانًا فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ”

“هر کس از یاد خدا غافل شود، شیطانی برای هم‌نشینی با او می‌سازیم.”

✍ 🏻*میم^_^نون*

———————

1. سوره زخرف، آیه 36

#به_قلم_خودم

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

خاموش می‌شوم

08 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


برق که نباشد خودم را مشغول می‌کنم، هر کاری که به برق نیاز نداشته باشد، نوشتن، کتاب خواندن.

جزوه‌ی ترم تابستانی‌ام تکمیل شده، سه تا کتاب خوانده‌ام و…
اما شب که می‌شود، همه چیز فرق می‌کند. تاریکی خودش را روی همه چیز می‌اندازد و برایم فرصت هیچ کاری نمی‌گذارد.


نه می‌توان کتاب خواند، نه جزوه‌ای را کامل کرد. نور شمع هم به زحمت کلمات را می‌یابند، چه برسد به ذهن خاموش من.
در آن سیاهی فقط می‌نشینم، بی‌صدا و بی‌کار.
به در و دیوار خیره می‌شوم. زمان کش می‌آید.


انگار عادت کرده‌ام به چیزی تا سرگرمم کند. وقتی آن‌ها نباشند بلد نیستم چگونه زندگی کنم.
نور که نباشد راه را گم می‌کنم. ذهنم سنگین می‌شود و بی‌هدف.


اما نوری هست تا هنگام تاریکی به آن پناه ببرم و دلم را روشن کند. روشنایی که با آن خودم را پیدا کنم. همین تابش کافی‌ست تا بدانم زندگی جاری‌ست.
پرتوی امیدی وسط تمام هرج و مرج‌ها، همیشه روشن. مثل دم و بازدم، مثل تپش قلب.
باید آن را در خود پیدا کنم.
✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

صدای ترس

06 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا می‌کنم. انگار سنگین‌تر شده، شاید فقط خسته‌ام.

محمد بلند و شتاب‌زده جلو می‌رود. می‌خواهم هم‌قدمش شوم؛ اما توی این شلوغی احتیاط می‌کنم تا تنم به مردان نخورد.

 راه باریک است و پر پیچ و خم. نور کمش تونل وحشت را تداعی می‌کند. چرا این‌جا را انتخاب کرد؟ به خیالش این مسیر کوتاه‌تر است.

میان همهمه‌ی بازار مردی آفتاب سوخته با دشداشه‌ی سفید فریاد می‌زند: “تیشرت دو دینار، تیشرت دو دینار”

 نگاهم روی بساطش پخش می‌شود: “دستمال‌های آشپزخونه‌ی من از این‌ها بهترِ". پسر جوانی کنارش انگشترهای بدلی‌اش را برق می‌اندازد. 

بوی دهین مشامم را نوازش می‌دهد. نفسم را عمیق‌تر می‌کشم. خوشمزگی‌اش از سال قبل زیر زبانم مانده. وسوسه‌ی خریدش انکارناپذیر است.

برمی‌گردم و چشم می‌چرخانم. محمد را نمی‌بینم. صدایش می‌زنم. نیست؟ 

ترس به جانم می‌نشیند. زمان متوقف می‌شود. صداها محو می‌شوند. بغض پشت گلویم لانه می‌کند و منتظر شکستن .

پاهایم سست می‌شود. بروم یا بمانم؟

چشمانم هراسان به اطراف می‌نگرند، بی‌فایده است. گوشی را از توی جیبم بیرون می‌کشم. نقطه‌ای قرمز بالایش چشمک می‌زند. بی‌جان شده و رمق ندارد. خیره به صفحه‌ی خاموشش می‌شوم. حالا چه کنم؟

 کوله‌ی زنی محکم توی شانه‌ام می‌خورد. عبور می‌کند و درد توی استخوانم می‌پیچد. عرق روی گونه‌ام می‌لغزد. قلبم با شتاب به سینه می‌کوبد. مرا جا گذاشت؟

میان جمعیت گم شده‌ام، انگار کسی مرا نمی‌بیند. می‌خواهم فریاد بزنم: “محمد من اینجام تنهام نذار!” ؛ اما صدایم در گلو خفه می‌شود.

 ناگهان سراشیبی تاریک قبر به ذهنم هجوم می‌آورد. آن هنگام که تنم میان خاک آرمیده و روحم فریاد می‌زند: ” من اینجام تنهام نذارید!" 

ولی هیچ کس صدایم را نمی‌شنود.

✍🏻میم^_^نون

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »

خانه‌ات کو؟

05 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


آفتاب کم جان شهریور پهن شده وسطِ هال. جان می‌دهد برای خوابیدن. دوست دارم قبلش چند صفحه‌ای از کتاب تاوان عاشقی را بخوانم، وقت بمباران بود.

رگه‌ای از غبار تنش را پوشانده. از روی میز بَرَش‌می‌دارم. جای خالیش روی میز نقش بسته. ذرات توی نور می‌رقصند؛ اما من دل‌خوشی از آن‌ها ندارم: “هر روزم گردگیری کنم فایده نداره. کی بنایی‌شون تموم میشه راحت شم؟”

کوسن روی مبل را کف زمین می‌اندازم و خودم را رویش رها می‌کنم. نشان میان کتاب را می‌گیرم و صفحه‌ی مورد نظرم را باز می‌کنم، آلاء وسط هال بود که موج انفجار پرتش کرد سوی دیوار.


خورشید کار خودش را خوب بلد است.  چشم‌هایم سنگین می‌شوند.
هنوز خواب را کامل در آغوش نگرفته‌ام که با صدایی مهیب از جا می‌پرم. دست روی قلبم می‌گذارم تا از سینه بیرون نزند. یک دور اطراف را دید می‌زنم. همه چیز سر جایش است.
رد صدا را دنبال می‌کنم. انگار مصالح ساختمانی همسایه روی سرم هوار می‌شوند.


ذهنم می‌رود کنار آلاء و زنان غزه. چه می‌کنند هنگامی که توی خانه‌شان صدای انفجار را می‌شنوند؟ تلخ‌تر هنگامی است که از خودم می‌پرسم اصلاً خانه‌ای برایشان باقی مانده؟
✍🏻میم^_^نون
#غزه
#مرگ_بر_اسرائیل
https://eitaa.com/avayghalam

 2 نظر

آغاز سفر

04 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


اولین نگاهش روی من بود، مطمئنم. تردید دارد. چشم به اطرافم می‌چرخاند. برمی‌گردد همین‌جا، پیش من. 

ذوق می‌کنم؛ اما قبل از نشستنِ طعمِ گسِ پس زدن زیر زبانم، آب دهانم را جمع می‌نمایم. این چندمین بار است که مرا برمی‌دارد و کمی بعد به همین نقطه برمی‌گردم؟

درست وسط دلِ زمستان به دستش رسیدم. آنقدر از دیدنم خوشحال بود که گفتم همان روز اول تمامم می‌کند؛ اما ماه‌هاست ستون فقراتم میان دوستانم خشکیده.

 چند بار به سراغم آمد و هر بار به بهانه‌ای باز مرا جای خودم نشاند.

امروز می‌خواهم خوش‌بین باشم و دلهره‌ی ناخوشایند را در اعماق قلبم راه ندهم، خوب شد چنین کردم.

مهتابی بالای سرش را روشن می‌کند. روی مبل لم می‌دهد. دستان نرمش را روی جلد براقم می‌کشد. آرام انگشتش را از گوشه‌ی تنم عبور می‌دهد و به درونم سرک می‌کشد. طی این مدت، دفعه‌ی اول است که این‌گونه مرا بررسی می‌کند. حس خوبی دارد، ترسم می‌ریزد.

کمی پشت و روی‌ام را وارسی می‌کند. بینی‌اش را میان تکه‌های جانم می‌برد و عمیق بو می‌کشد. لذت بوی کاغذ را توی چشمانش می‌بینم. 

 صدای ورق زدنم توی سکوت خانه می‌پیچید و شروع می‌کند. حرارت هیجان توی جانم می‌دود و قلبم به تپش می‌افتد. شانه‌ام را محکم توی دست می‌گیرد و فشار می‌دهد. شیفته‌ام می‌شود، بیش از هفتاد صفحه را کمتر از دو ساعت می‌خواند.

طعم شیرین خوانده شدن در وجودم می‌نشیند. توی پوست خودم نمی‌گنجم، این‌بار قرار است سفرمان تکمیل شود.

قرار است با یونس هم‌قدم شویم، شخصیت اصلی داستانم. او با ادبیات منحصر به فردش راوی می‌شود. روایتی متفاوت از کشتی انقلاب می‌گوید. از دریای روزگار که با امواج سهمگین ارتداد و حیرت مسیر این کشتی را دگرگون می‌کند.

✍🏻میم^_^نون

#معرفی_کتاب

#ارتداد

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
مهر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29 30    

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس