نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

اشک بیست

30 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن


معلم یکی‌یکی اسامی را صدا می‌زند. دفتر دیکته را با اعلام نمره به صاحبش برمی‌گرداند. 

قلبم تند می‌زند. کاش این‌بار نمره‌ام بیست باشد. شاید، نه حتماً اگر دفعه‌ی قبل هم تقلب نمی‌کردم، بیست می‌شدم. کلمه‌ی درست را بلد بودم، نمی‌دانم چرا شک کردم و از روی دیکته‌ی بغل دستی نوشتمش! همین شد تنها اشتباهم.

اسمم را می‌خواند و می‌گوید: “آفرین! بیست شدی" 

ذوق توی دلم می‌دود و اشک شوق در چشمم می‌نشیند. بالاخره موفق شدم.

صدای زنگ آخر فضای مدرسه را پر می‌کند. باسرعت وسایلم را توی کیف می‌ریزم. عجله دارم برای رسیدن به خانه، به مادر قول دادم این‌بار بیست بگیرم.

گام‌هایم را بلند و سریع برمی‌دارم.

میان راه مادر را می‌بینم. با قدم‌هایی سنگین آرام به سمت خانه می‌رود. به طرفش می‌دوم و سلام نکرده، با هیجان از اولین بیستم تعریف می‌کنم. دفترم را از توی کیف بیرون می‌کشم تا بیستم را نشانش دهم. دوست دارم زودتر بداند که توانستم، خودش گفته بود، می‌توانم.

هر چه می‌گویم، انگار نمی‌شنود. مگر نگفته‌بود از نمره‌ی بیستم خوشحال می‌شود؟!

کمی جلوتر می‌روم. به سمتش خم می‌شوم. توی چشمانش زل می‌زنم. گلوله‌های اشکش بی‌صدا بر گونه‌اش می‌بارند. باز قلبم بی‌تاب می‌شود

با ترس می‌پرسم: ” چی شده مامانی؟”

به خانه می‌رسیم. سرش را به در تکیه می‌دهد. صدای گریه‌اش با “مادر، مادر” در هم می‌آمیزد. دهانم خشک می‌شود. در عالم کودکی، تلخی مرگ مادربزرگ را با تمام وجود حس می‌کنم. سکوت می‌کنم. مشتم را دور بیستم گره می‌زنم. سخت می‌فشارمش. “کاش هرگز نمی‌آمدی." 

اشکم سُر می‌خورد روی دفترم.

✍میم^_^نون

#به_قلم_خودم

#طلبه_نوشت

#بوی_ماه_مهر

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

نفس‌های غزه

28 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

نفس، نفس زنان می‌دود، انگار به انتهای رمقش رسیده‌است. پایش در گودالی فرو می‌رود و نقش بر زمین می‌شود. ناله‌ی استخوانش را می‌شنود ولی باید از جای برخیزد و به راهش ادامه دهد.

به خاطر بچه‌هایش درد را به جان می‌خرد. با زحمت خودش را از زمین جدا می‌کند. لنگ لنگان به راهش ادامه می‌دهد.

چند قدم بیشتر تا رسیدن به فرزندانش ندارد که صدای مهیبی در گوشش می‌پیچد. ترس در جانش زنده می‌شود. درد را در خود می‌بلعد و سریع‌تر حرکت می‌کند.

بچه‌ها منتظر رسیدنِ مادر، گوشه‌ی آوار کز کرده‌اند ،چشمشان که به مادر می افتد به طرفش می‌دوند.

دلش می‌خواهد ساعت‌ها آنها را نوازش دهد، اما ترسی که مهمان دلش شده مانع می‌شود. کودکانش را به سمت جاده هدایت می‌کند. کوچکترینشان را بغل می‌کند و راهی می‌شود. پای لنگ و بچه‌های بازیگوش سرعتش را کُند کرده‌اند.

با مشقت زیاد بالاخره به بیمارستان می‌رسند. این‌جا احساس امنیت بیشتری می‌کند. حالا خیالش راحت‌تر شده، کمی پایش را ماساژ می‌دهد تا شاید از دردش کاسته شود. بچه‌ها توی حیاط بیمارستان مشغول بازی می‌شوند. صدای خنده‌هایشان دلش را آرام می‌کند.

کم‌کم شب دامن سیاهش را بر آسمان می‌کشد و ستاره‌ها یکی‌یکی رخ نشان می‌دهند.

ناگهان هجوم موشک‌ها یکی پس از دیگری آغاز می‌شود و دیوانه‌وار خود را به این طرف و آن طرف می‌کوبند. بچه‌ها می‌ترسند و خود را به مادر می‌چسبانند. تماشای این حجم از بی‌رحمی غم در دلش می‌نشاند. اشک توی چشم‌هایش حلقه می‌زند. نمی‌تواند ببیند. پلک‌هایش را می‌بندد. انگار اکسیژن هوا تمام شده، میان گرد‌ و خاک و خون، نفس کم می‌آورد. خسته از ظلم این قوم، آرام زمزمه می‌کند:

إِنَّ الَّذِینَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ یَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِیقِ

کسانی که مردان و زنان مؤمن را مورد شکنجه و آزار قرار دادند، سپس توبه نکردند، نهایتاً عذاب دوزخ و عذاب سوزان برای آنان است.

✍ میم^_^نون

#به_قلم_خودم

#طلبه_نوشت

#غزه

#سالروز‌حمله‌وحشیانه‌به‌بیمارستان‌المعمدانی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

روز دختر

21 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

روی نیمکت نشستم و آخیش جانداری گفتم.

نایلون‌ها را با احتیاط کنارم گذاشتم؛ دوست ندارم بعد از این همه بازار گردی محتویات داخلش جابه‌جا شوند. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم. تا نفسی چاق کنم، پیام‌هایم را چک کردم. 

تبریک‌ کانال‌ها و گروه‌ها پشت سر هم ردیف شدند. با تبریک زیبا و متفاوت خاله توی دلم شوق دوید. برای هر کدام از دخترهای خانواده متنی جداگانه فرستاده‌بود.

من که حالا خودم مادر دو دخترم مثل دختر بچه‌ها ذوق زده شده‌ام.

دوست دارم من هم تبریکم متفاوت باشد.

به ساعت گوشی نگاه کردم. هنوز وقت دارم. به جای پیام یکی‌یکی زنگشان زدم. با شنیدن صدای دخترهای برادرانم احساسات خوبی به سمتم سرازیر شدند. سارا از همه بیشتر هیجاناتش را بروز داد. از عروسک خرسی بزرگی که هدیه گرفته‌بود، با اشتیاق حرف زد. هنگام خداحافظی هم گفت:” عمه با اینکه امروز بیشتر از سی نفر بهم تبریک گفتن ولی بازم از تبریک ی نفر دیگه ذوق می‌کنم، ممنون که زنگ زدین." 

اما فرشته انگار باورش نشد. بعد از کمی سکوت گفت:” خاله شما اولین نفرید که بهم تبریک می‌گید…”

برای لحظاتی دخترانی را به یاد آوردم که امروز هیچ کس به آن‌ها تبریک نگفت. لباس و عروسک که هیچ، کسی گلسر و گیره‌ برای موهای در هم گره خورده‌یشان هدیه ندادند. حتی کسی روی سرشان دست نوازش نکشید؛ خاک و خون را از روی دست و صورتشان نبُرد.

امروز هم روزشان تمام می‌شود؛ میان آوار خانه‌هایشان، با لباس‌های خاکی و پاره، گرسنه و تشنه، بدون آب و غذا، درست مثل روزهای قبل…

الو گفتن‌های پیاپی فرشته را می‌شنوم؛ ولی مانده‌ام میان دخترکانی که هیچ‌کس روز دختر را برایشان مبارک نکرد.

✍🏻میم^_^نون

 #روزجهانی_دختر

#غزه

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

میان صبر و دعا

19 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

دو روزی‌ست که دل درد رهایم نمی‌کند. دوست دارم علت را بدانم.
حرف مادر در گوشم می‌پیچد: ” اگه دیدی خوبم هستی و درد نداری فعلا تا یک ماه کار سنگین نکن، استراحت کن بالاخره یک تیکه از بدنت کم شده.”


به این پانزده روز گذشته فکر می‌کنم؛ نزدیک ده روزش را مشغول مریض‌داری بوده‌ام. پسرها یکی‌یکی ویروس را به هم تعارف کردند.
درد زبانم را به گلایه باز می‌کند. درِ گوشی به خدا غر می‌زنم.


تلفن زنگ می‌خورد. نام فاطمه روی صفحه است.
خجالت‌زده‌ می‌شوم.
یاد آن روزها برایم زنده می‌شود؛ همان روزهایی که درد شیمی درمانی فاطمه را گره می‌زدیم به گُل دعا.


چکه‌چکه سُرُم در رگ‌هایش می‌دوید و رنگ پریده‌اش را کمی برمی‌گرداند.
تن نحیفش می‌لرزید و ما چنگ می‌زدیم به نذر برای سلامتی‌اش.


نمی‌دانم سلامت این روزهایش را مدیون صبوری و روحیه‌ی خوبش بدانم یا دعاهای گم شده‌‌ میان اشک‌هایمان، شاید هم هر دو.


سخت بود؛ اما گذشت. هنوز بدنش توانایی گذشته را ندارد؛ اما لبخندش برگشته.
کاش یادم نرود، چون می‌گذرد، غمی نیست.


✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

هوای سوگ

14 مهر 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

 

هوای خانه سنگین است. پنجره را باز می‌کنم تا نفسی تازه کنم، فایده‌ای ندارد.

 امروز هم توی دلم رخت می‌شویند.

ابتدا فکر می‌کردم شبیه روز حادثه‌ی پیجر‌هاست؛ اما حالا آنقدر شدت گرفته که انگار می‌خواهد چیزی درونم فرو بریزد.

صدایی از دور آسمان شهر را می‌شکافد، زوزه‌ی هواپیماهای جنگنده است.

 دوباره آمدند. دلم به هم می‌پیچد. اضطرابم شدت می‌گیرد.

بوی سوختن فضا را پر می‌کند. ترس هم به جانم می‌افتد. پنجره را می‌بندم تا مبادا هوا خبر بدی بیاورد. 

شاید نمی‌خواهم باورش کنم شاید هم انکارش می‌کنم، هنوز چیزی قطعی نیست.

صدای تیک‌تاک ساعت، سکوت خانه را می‌شکند؛ اما انگار زمان متوقف شده‌است.

لباس می‌پوشم. به کوچه پناه می‌برم. قدم زدن آرامش می‌آورد.

انتهای کوچه، حصان ایستاده. پا تند می‌کنم تا زودتر رفیق روزهای خوبم را ببینم. به او نزدیک می‌شوم. چشم‌هایش سرخ است، به گمانم گریه کرده. 

سر می‌چرخاند به سمتم. خیره می‌شوم توی نگاهش. چیزی نمی‌گوید. اشک سُر می‌خورد روی گونه‌اش. گوشی را به سمتم می‌گیرد. بیانیه‌ای از حزب‌الله، همان چیزی که ترسش را داشتم. 

زانوهایم سست می‌شود. سرما ناگهانی در جانم می‌دود. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کنم. پرده‌ای از اشک دیدگانم را می‌پوشاند.

 حصان خودش را توی آغوشم رها می‌کند. گیجی از سرم می‌پرد. هر دو با هم می‌گرییم. هق‌هق فروخورده را فریاد می‌زنیم، شاید جگر آتش گرفته‌مان التیام یابد.

غم سید مقاومت مثل غم پدرم بر سینه‌ام می‌نشیند. 

هوا هنوز هم دلگیر است.

 او رفت. داغش کمرمان را شکست؛ اما ما راهش را ادامه می‌دهیم، خودش قول داده: “به طور قطع پیروز خواهیم شد.”

✍🏻میم^_^نون

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
آبان 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس