با همیم
به ساعت نگاه میکنم. چطور زمان از دستم در رفت؟
شیپور پایان بازی را با پرتاب توپها توی سبد، مینوازم. پسرکم مشغول نقاشی میشود و من راهی آشپزخانه.
طعم خورش را میچشم، باز پودر لیمو بزنم؟ محمد قورمه سبزی را ترشتر دوست دارد.
دست از قابلمه میکشم و دل به شیرینی میدهم. کیک میخواهم.
تخممرغها را روی اُپن میگذارم تا به دمای محیط برسند. آرد و بکینگپودر را سه بار الک میکنم.
یک مناسبت میخواهم برای کیک.
گوشهی ذهنم را ورق میزنم تا بهانهای پیدا کنم؛ اما هیچ اتفاقی توی تقویمش نیست.
همزن برقی را روشن میکنم. صدایش با نقاشی نیمهکارهی پسرم مخلوط میشود. مداد رنگی را پرت میکند و به سمتم میدود: “دستیارت بشم؟"
همزن را به دستش میسپارم: “به نظرت امشب به چه مناسبتی جشن بگیریم؟"
بدون مکث و باجدیت میگوید: “جشن بگیریم که کنار همیم و با همیم”
لبخند روی لبم میماسد. ابروهایم را توی هم میکشم: “به حق چیزهای نشنیده، مگه این هم جشن میخواد؟”
چشم از گردش همزن برنمیدارد و میگوید: “یادتِ فیلم اون دخترِ؟ تنها بود و گریه میکرد. گفتی مامان، باباشا کشتن”
صحنههای غزه را برایم بازسازی میکند. نگاهم روی صورت معصومش میماند. تلخی تصاویری که چند ساعت قبل دیدیم، زنده میشود. فرزندم سکوت میکند؛ اما من ادامهی تصاویر را میبینم: چشمان خیس، بیپناهی و بیآغوشی، نگاه ترسیده.
دوباره به او خیره میشوم. در ظاهر فارغ از دنیاست؛ ولی درست میگفت. ما هم دیگر را داریم. این بهانهای بزرگ است برای یک جشن.
دست یخزدهام را روی دستان کوچکش میگذارم. گرمایش در وجودم میدود. سرم را نزدیکتر میبرم و کنار گوشش آرام میگویم: “اسم کیک امشبمون شد باهمیم".
✍میم^_^نون