نیمچه قلم طلبگی

  • خانه 

با همیم

23 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

به ساعت نگاه می‌کنم. چطور زمان از دستم در رفت؟

شیپور پایان بازی را با پرتاب توپ‌ها توی سبد، می‌نوازم. پسرکم مشغول نقاشی می‌شود و من راهی آشپزخانه.

طعم خورش را می‌چشم، باز پودر لیمو بزنم؟ محمد قورمه سبزی را ترش‌تر دوست دارد. 

دست از قابلمه می‌کشم و دل به شیرینی می‌دهم. کیک می‌خواهم. 

تخم‌مرغ‌ها را روی اُپن می‌گذارم تا به دمای محیط برسند. آرد و بکینگ‌پودر را سه بار الک می‌کنم.

یک مناسبت می‌خواهم برای کیک. 

گوشه‌ی ذهنم را ورق می‌زنم تا بهانه‌ای پیدا کنم؛ اما هیچ اتفاقی توی تقویمش نیست.

هم‌زن برقی را روشن می‌کنم. صدایش با نقاشی نیمه‌کاره‌ی پسرم مخلوط می‌شود. مداد رنگی را پرت می‌کند و به سمتم می‌دود: “دستیارت بشم؟" 

هم‌زن را به دستش می‌سپارم: “به نظرت امشب به چه مناسبتی جشن بگیریم؟" 

بدون مکث و باجدیت می‌گوید: “جشن بگیریم که کنار همیم و با همیم”

لبخند روی لبم می‌ماسد. ابروهایم را توی‌ هم می‌کشم: “به حق چیزهای نشنیده، مگه این هم جشن می‌خواد؟”

چشم از گردش هم‌زن برنمی‌دارد و می‌گوید: “یادتِ فیلم اون دخترِ؟ تنها بود و گریه می‌کرد. گفتی مامان، باباشا کشتن”

صحنه‌های غزه را برایم بازسازی می‌کند. نگاهم روی صورت معصومش می‌ماند. تلخی تصاویری که چند ساعت قبل دیدیم، زنده می‌شود. فرزندم سکوت می‌کند؛ اما من ادامه‌ی تصاویر را می‌بینم: چشمان خیس، بی‌پناهی و بی‌آغوشی، نگاه ترسیده.

دوباره به او خیره می‌شوم. در ظاهر فارغ از دنیاست؛ ولی درست می‌گفت. ما هم دیگر را داریم. این بهانه‌ای بزرگ است برای یک جشن.

دست یخ‌زده‌ام را روی دستان کوچکش می‌گذارم. گرمایش در وجودم می‌دود. سرم را نزدیک‌تر می‌برم و کنار گوشش آرام می‌گویم: “اسم کیک امشبمون شد باهمیم".

✍میم^_^نون

https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

توازن دل و عقل

22 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

دیروز با همسرم برای انجام کاری به گفت‌وگو نشستیم. باید تصمیم می‌گرفتیم. مثل همیشه او با استدلال جلو آمد. جوانب کار را می‌سنجید و بادقت صحبت می‌کرد.

در مقابلش، من با لطافت روح و احساس واکنش نشان می‌دادم.
اما آنقدر دلایل را با درایت کنار هم می‌گذاشت که زبانم بسته شد.


این اختلاف در سبک برخورد ریشه در تفاوت‌های طبیعی زن و مرد دارد.
معمولاً زنان با عواطف و احساسات پیش می‌روند و مردان بر عقل و تدبیر تکیه می‌کنند.
همین تفاوت‌ها در تعالیم اسلام نیز مورد توجه قرار گرفته‌است. از این رو مدیریت و مسئولیت در خانواده بیشتر به مردان سپرده شده‌است.


با این دیدگاه عقل و احساس در تکامل هم برمی‌آیند نه در تقابل.
همین هم‌افزایی می‌توانند زندگی مشترک را متعادل و پربار سازد.


✍🏻میم^_^نون
https://eitaa.com/avayghalam

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دلواپسم

20 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

چند روزیست درست کارش را انجام نمی‌دهد. دل‌نگرانش شده‌ایم و دستمان به جایی بند نیست. نه شماره‌ای از او داریم، نه می‌دانیم به کجا زنگ بزنیم. میان حدس و گمان‌ها مانده‌ایم. هر شب با استرس به خواب می‌رویم، نکند اتفاق بدی برایش افتاده‌باشد؟

مسئول قطع برق را می‌گویم. 

دو روز قبل برقمان قطع نشد. باورمان نشد. دیروز به سراغمان آمد؛ نه بر طبق معمول. ساعت ده خبری از او نبود. با خودمان گفتیم شاید همه چیز تمام شده؛ اما ساعت دوازده غافلگیرمان کرد. امروز هم که نیامد. این بی‌نظمی عجیب است.

در تمام بی‌برنامگی‌های دولت تنها شخص منظم ایشان بودند. کارش را به نحو احسن انجام می‌داد. بادقتی مثال زدنی سر ساعت برقمان را قطع می‌کرد نه یک دقیقه زودتر، نه دقیقه‌ای دیرتر. 

حالا که درست و حسابی نیست ما مانده‌ایم و هزاران فکر، بیمار شده؟ قهر کرده؟ مشکلی دارد؟ دلمان برایش شور می‌زند و زیر لب می‌خوانیم: “آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش”

✍ 🏻میم^_^نون 

#به_قلم_خودم

#رها_نویسی

#آزاد_نویسی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

جاری در رگ‌ها

19 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

می‌دانی مادربزرگ چه می‌گفت؟

من هم یادم نیست. کلامش که هیچ، از صورتش هم تصویری محو در خاطرم مانده، کودکی یا بی‌خیالی؟ 

روز خاکسپاریش دور جمعیت می‌چرخیدم و گرگم به هوا بازی می‌کردم، بی‌خبر از گرمای پر مهری که در زیر خاک دفن شد.

فقط چیزهای کمی از او به خاطر دارم، خوراکی‌های گوشه‌ی طاقچه و تخم مرغ‌های رنگی، نوازش دستانش و لبخند آرام‌بخشش است که دلم را برایش تنگ می‌کند.

کنج اتاقش لبه‌ی طاقچه همیشه پر از حاج بادام، پفک، پشمک و بیسکویت‌های یک ریالی بود. شکمو نیستم؛ خاصیت کودکی‌ست.

در پس شیطنت‌هایمان دعوایی در کار نبود. با لبخند دستمان را می‌گرفت و به آشپزخانه می‌برد. تخم‌مرغ‌ها را با پوست پیاز رنگ می‌کرد و توی مشتمان می‌گذاشت. ذوق می‌کردیم انگار گنج بزرگی را به ما سپرده‌بودند. تمام وقتمان را صرف ترک برنداشتن‌شان می‌کردیم.

آنچه برایم اهمیت داشت، شادی و لذت بود، نه رنج و مرگ. 

لذت از داشته‌های ساده و بی‌آلایش و دستی که اضطراب را می‌رهاند.

نصیحت‌ها ماندگار نیستند، در گذر زمان از یاد می‌روند؛ اما محبت خاطره می‌سازد. دست‌های پر مهر و لحظات شاد، در ذهن می‌مانند، محو نمی‌شوند و زیر خاک مدفون نمی‌گردند. در رگ‌هایت جاری می‌ماند و در تپش نسل بعد تکرار می‌شود.

✍میم^_^نون

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تسخیر بی‌صدا

17 شهریور 1404 توسط خادم ارباب بی کفن

​تسخیر بی‌صدا 

کودکی بود عاشق حیوانات. رهایم می‌کردند، خانه از جانوران پر می‌شد. مادر برای سرگرم کردنم، جوجه‌های رنگی می‌خرید.

جوجه‌ها دنیایم را می‌ساختند. بیشتر اوقاتم را با آن‌ها می‌گذراندم. 

رفته‌رفته دست‌آموزم می‌شدند. در هر قدم، همراهم بودند. حرف‌هایم را بی‌چون و چرا انجام می‌دادند. وقتی نبودم، بی‌قرارهایشان را با جیک‌جیک روی سر مادرم هوار می‌کردند. مادرم می‌گفت: ” قرار بود سرگرمت کنن؛ ولی تو تسخیرشون کردی.”

امروزه اما حکایت ما با فضای مجازی دقیقاً همین است. 

دست ما را می‌گیرد و با خود هر جا دلش بخواهد می‌برد. مطیعش شده‌ایم و هر چه بگوید، می‌پذیریم و هر چه بخواهد، اجرا می‌کنیم. وقتی نیست، بی‌قراریم. انگار گمشده‌ای داریم و زندگیمان خلأ پیدا می‌کند.

قرار بود فضای مجازی در اختیارمان باشد. دریچه‌ای برای ارتباط، سرگرمی و یادگیری.

اما آرام‌آرام بر ذهن و روح ما مسلط شد. گرفتار و گوش به فرمانش شده‌ایم و مادری نیست تا عهدهایمان را به یادمان آورد.

✍ 🏻*میم^_^نون*

#به_قلم_خودم

#سوژه_هفتگی

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

نیمچه قلم طلبگی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس