جاری در رگها
میدانی مادربزرگ چه میگفت؟
من هم یادم نیست. کلامش که هیچ، از صورتش هم تصویری محو در خاطرم مانده، کودکی یا بیخیالی؟
روز خاکسپاریش دور جمعیت میچرخیدم و گرگم به هوا بازی میکردم، بیخبر از گرمای پر مهری که در زیر خاک دفن شد.
فقط چیزهای کمی از او به خاطر دارم، خوراکیهای گوشهی طاقچه و تخم مرغهای رنگی، نوازش دستانش و لبخند آرامبخشش است که دلم را برایش تنگ میکند.
کنج اتاقش لبهی طاقچه همیشه پر از حاج بادام، پفک، پشمک و بیسکویتهای یک ریالی بود. شکمو نیستم؛ خاصیت کودکیست.
در پس شیطنتهایمان دعوایی در کار نبود. با لبخند دستمان را میگرفت و به آشپزخانه میبرد. تخممرغها را با پوست پیاز رنگ میکرد و توی مشتمان میگذاشت. ذوق میکردیم انگار گنج بزرگی را به ما سپردهبودند. تمام وقتمان را صرف ترک برنداشتنشان میکردیم.
آنچه برایم اهمیت داشت، شادی و لذت بود، نه رنج و مرگ.
لذت از داشتههای ساده و بیآلایش و دستی که اضطراب را میرهاند.
نصیحتها ماندگار نیستند، در گذر زمان از یاد میروند؛ اما محبت خاطره میسازد. دستهای پر مهر و لحظات شاد، در ذهن میمانند، محو نمیشوند و زیر خاک مدفون نمیگردند. در رگهایت جاری میماند و در تپش نسل بعد تکرار میشود.
✍میم^_^نون